این بار چه بلایی سرم آمد؟

یک فنجان دمنوش،،، دمنوش که باشی برای ابراز وجودت به ظرفی محتاجی که آغوشت بگیرد. روی میز و درون فنجانی شکم گنده، منتظر بودم تا نوشیده شوم. که مسیر تعالی دمنوشانه ام را طی کرده باشم. دمنوش گل گاوزبان با طعم لیموعمانی. پشت میز و روی صندلی نشست. شروع کردند به حرف زدن. حرفهایی میزد و زنی که روبرویش نشسته بود حرفهای دیگری میزد. زن فنجانی از دمنوش بابونه که کنار دستش بود برداشت و آرام آرام شروع به نوشیدن کرد. اما مرد حرف میزد. با شور و هیجان و غروری مردد. چند ساعت گذشت. زن تمام دمنوش را نوشیده بود و من همچنان منتظر، سردم شده بود. هر بار که با هیجان دستش را روی میز می کوفت، لرزه به جانم می افتاد. گهگاه وقت گفتن هایش، قطره ظریفی از بزاقش داخل فنجان می افتاد. غروب از پشت پنجره به زن و مرد دزدانه نگاه میکرد. من در اشتیاق رسیدن به تکامل وجودی ام با هم دلسردی که داشتم، می سوختم.

نگاهم به دهان مرد بود. و سر در نمیاوردم چه می گویند. بالاخره مرد فنجان دمنوش را برداشت و لاجرعه سر کشید اما در آخرین لحظه هر چه در دهانش بود به بیرون، تفاند.

و من پاشیده شدم به همه جا. حتی به صورت متعجب زن.

آن همه انتظار و در نهایت بازگشت به هیچ کجا.



دوشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۳ | ۷:۲۸ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |