من نه آنم که زبونی کشم از چرخِ فلـک. اینها را مورچه زمزمه میکرد.
که در پای خوکان نریزم من این قیمتی درّ لفظ دری را
...
آن روزها شبیه کذت منتظر بودم ژان والژان بیاید و سطل سنگین آب را از دستم بگیرد. ژان والژانی که خودش از هر تناردیه ای بدتر بود. اما این روزها کذتی هستم که ترجیح میدهد در سرمای پر گرگ دریده شود و برنگردد به شکنجه گاه، که چه بسا مرگ برتر است از ذلتِ انتظار،
در انتظار نگاه خس و خاشاک ماندن پیرزن را خسته کرده بود. پنجره را بست.
تمام
چهارشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۳ | ۱۲:۴۳ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.