دیدم خودم را پر از خشم بودم و پر از رنجِ پذیرایی.
و گفتم و گفتم و نفرین نکردم.
من از نفرین گویان نیستم.
شب سختی بود شبِ گذشته ای که جانم سوخت.
از زنی که وقت نفرین هایش، گوش های خدا را می بست.
زنی که قل قل در جوششی جهنمی بود و مهارِ دوزخ، به دستش.
گفت و گفت و گوشهای خدا را گرفت و فرشتگان خبربر را دک کرد و دوزخ را مچاله کرد و
خشم های پریشانی که سالهای زیادی در دل پنجاه ساله ام، تلنبار شده ند. خشم هایی از آدمهایی که خـــــــــیال میکردم دوستـــــم دارند.
آدمهـایی که خـیال میکردم دوسـتم دارند.
دوستم نداشتند. و خـیال میـکردم و
خشم هایم را جایی برای هیچ فرستادم و به عدم.
که انسان، لهیده تر از آن است که نفرینش کنی.
و رنجم، رنج نیست.
.....
مرد اینجا کنج معبدِ خاموش، جان سپرده بود.
یکشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۳ | ۶:۱۳ ق.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.