در خانه ی سرد خویش، به آنچه گذشت نگاه میکنم. به آدمهایی که می دانند من هم یکی هستم مثل خودشان.
این را دوست داشتم، چون تمام روزهای زندگی را با برچسب هایی که از سر ترس به خودم زده بودم، در جزیره ای گرفتار بودم.
آنجا کمی حالم بهتر بود. آدمهای شبیه به خودم را بیشتر می دیدم. و بیگانگی کمتری داشتم با دنیا.
گاهی خیلی می چسبد در میان همرنگهای خودمان قرار بگیریم.
گاهی خیلی می چسبد با آدمهایی باشی که رفتار غیر منتظره ندارند. و با همه اختلافات برایت آشنا هستند.
همیشه از جمع و دنیای مختص آدم بزرگها ترسان و فراری بودم. از آدم بزرگها می ترسیدم. از نگاهشان، از حرفهایشان از دنیایشان.
اما حالا با افرادی روبرو شدم در این سفر که مقدار زیادی از ترسهایم را با خودشان بردند..
و همچنان ترسهای دیگری دارم.
وقتی کسی نزدیکت می آید، و حرف می زند، طبیعی است نفسش به مشامت می خورد. و
گره هایی در گذشته زده ام که شبیه این است وقت رها کردنشان رسیده باشد. گیره هایی که به روانم زده ام و تنفس روحم را به تنگی کشانده ام.
دوباره مهماندار قطار شبیه کسی بود که دلم نمیخواهد هنوز دلم نمیخواهد "او" صدایش کنم.
......
.: Weblog Themes By Pichak :.