صبح گرم خواب بودم که تلفن زنگ خورد. خانم بزرگ جواب داد. با خوشحالی حرف میزد و میگفت صبحانه بخورم میام. کاتیا ماشین داره منو بیاره؟ کم کم آهنگ صداش عوض شد،
نه نمیاییم. من میام اما یاسمن نمیاد.
دیالوگای اون طرف خط رو نشنیده بودم. حدس میزدم مهمونی به جای دیگه ای منتقل شده یا قراره خونه ی یکی دیگه برگزار شه.
وقت صبونه خانم بزرگ گفت، که بهش زنگ زدن و گفتن ما نریم مهمونی چون قراره فلانی مهمونشون باشه.
تعجب کردم گفتم خب مگه چیه
گفت نمیدونم گفتن شاید تو راحت نباشی
گفتم چرا راحت نباشم مگه اولین باره اینها رو می بینم
گفت نمیدونم اینجوری گفتن
.....
وقتی داشتم ناهار درست میکردم، متوجه شدم خانم بزرگ داره گریه میکنه
گفتم چی شده
گفت بخاطر یکی دیگه بما گفتن نیایید
گفتم خب کارشون اشتباه بود اول ما رو دعوت کرده بودن
.....
دوس داشتم ببینم خانم بزرگ چطوری با مساله برخورد میکنه،
.....
امروز دوباره تماس گرفتن که بیایید خونمون خانم بزرگ با بغض گفت نه باشه بعدا
.......
ولی نتونست بگه ناراحتیشو
...
خانم بزرگ هیچوقت برای بیان احساساتش با کلمات تلاش نکرده و برای همین دردهای زیادی رو تحمل کرده... هر بار از مساله ای خیلی ناراحت میشد از حال میرفت و تا مدتها قلبش درد میکرد.
یا هم با سرزنش و ملامت ما بچه هاش، رنجش ها و فوران احساسیش رو سرکوب میکرد.
.....
این داستان تو خیلی خونه ها هست. خیلی از ادمها بلد نیستن دقیقا از احساسات و ناراحتی های خودشون محترمانه و بالغانه صحبت کنن.
خیلی از درگیری هایی که تو خانواده ها پیش میاد بابت همین عدم مهارت هاست.
.......
مهرطلبی، وحشت از طرد شدن ها. و ترس از تایید نشدن
و دلایل دیگه ما رو وادار میکنه اجازه بدیم دیگران هر برخوردی میخوان با ما داشته باشن.
......
.: Weblog Themes By Pichak :.