همچنان میشه تمام شد. و نبود. و سنگـــــــــ و ولش.
به دوست داشتنی های بچگیام فکر میکنم. ستاره ها و شب و خیره موندن ب اونها و سیاهی آسمونو تماشا کردنو،،،، مورچه ها و غذا بردن برا اونا و دونه ی کاج جمع کردن و شکوفه های شمشادو چیدنو...
میشینم جلو آینه و از خدا می پرسم واضحه دلایل خلقتت و من انقده خنگم.
ادمای عاقل وقتی میخوان کاریو انجام بدن هوارتا دلیل محکم براش دارن، اون وخ تو فقط بگی دوست دارم، تواناییمه مگه میشه بی نهایت دلیل نداشته باشی برا خلقت
چرا انقده نمی فهمم تو رو؟
برای
سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳ | ۸:۵۷ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.