باز حرف بچه شد. و من تشنگیام یادم اومد. پیام فرستادم برا موسسه مهرآیین اما گفتن امکانش نیست. من بلد نیستم خدا رو

اصرار بر خواهش گستاخیه یا عمق تمنا رو می رسونه

استمرارِ طلب، جسارت و لجبازیه یا عطشِ دل رو نشون میده

من بلد نیستم خدا رو

زندگیو بلد نیستم

خیلی جاها خدا هیچ کاری از پیش نبرد حتی وقتی ضجه زدم و خیلی جاها بی اونکه بگم خواسته هام تامین شد

خداییش خدا رو بلد نیستم

زبونشو نمیفهمم

و اگه مستقل بخوام باشم و قائم به خودم چطوری بچه رو بدست بیارم؟

از شکل احمقانه خودم خوشم نمیاد ولی واقعیت داره

ـ

چقدر عرشیا دوست داشتنی بودنش امتداد پیدا کرده، چقده دوستشون دارم جوجه های قدیمی رو که الان حسابی خروس شدن.

دیشب منه نیم قرنی بودم و شیش تا بچه ک بزرگترینشون دوازده ساله بود. عینهو ننه اردک تو کوچه قدم میزدیم. یه پسر و بقیه دختر.

رفتم باهاشون که پسرکم علی رو ببینم. اومد طرفم. و بعدشم رفت.

مادرش خوشش نمیاد و من عاشق پسرشم.

و میدونم حق ندارم امتدادش بدم یا مزاحم باشم.

از حق نداشتن متنفــــــــــــــــــرم

...

از دوست داشتــــــــــهای بی ثمرم متنفرم

از خدای گاهگاهی خسته ام.

و

خدایا به قول حلما دلم شکسته نمیخوای بغلم کنی؟



سه شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۳ | ۸:۱۷ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |