نشسته ام کنار دو پرنده و می شنوم....
نادیده گرفتن ِ غبار و سراب و خیال و
چ دوست دارم افکار بیدل دهلوی را
و نگاه ش برایم زیباست
نشسته ام و می شنوم... حرف میزنند و می گویند و
بوی ویتامین ب گرفته ام باز اما پشه ها نیشم می زنند
برای اخرین بار میروم که خانه ی هشت ساله را ببینم و همه اش سراب، غبار.
می شنوم: باید چیزی بهشون بگی که حدشونو بدونن، کاش نمیبود عمو یه چیزی بهش میگفتم دیگه تو اون منطقه نیاد.
نصیحت پدرانه. به پسرش
و فریاد عروس هلندی ها
بابا گوش کن یاد بگیر چیزی بهت گفت روتو برگردون برو،
پسر: احترام هر بزرگتریا نمیشه نگه داشت.
....
می شنوم. و در حیرتم از انواع بی شعوری های انسانی ها
..
پدر: بابام یه جوری بود که من هیچوقت مث اون نیستم.
.
و باران می بارد به شدت. ساعت می دود باید بروم.
چهارشنبه سی ام خرداد ۱۴۰۳ | ۳:۴۳ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.