یه ماجرایی با این عنوان میخوام بنویسم بعدا ولی الان نه، شایدم هرگز ننوشتم فقط یه خواستنی تو ذهنم هست.

برای تمام شدن از یه شهری میری بیرون برای هرگز برنگشتن، به ایستگاهی میرسی تو شهر که دیگه حوصله نداری، حوصله ی تکرار رو نداری تکرار یعنی عشق، حوصله توجه نداری، حوصله کلمات تکراری دیکتاتورانه عشق رو نداری، و حتی حوصله باقی چیزها، دوس داری تنوع ایجاد شه، عشق ها ی سترونی که مثل زنجیر دور حلقت هر روز محکم تر از قبل میشن،

سالها پیش خیلی سال قبل، یه اتفاق وحشتناک برام افتاد حتی نفهمیدم چرا، اگر فروید بود یا یونگ می فهمیدن احتمالا، اما من متوجه نشدم و اونقده هم خرفت نیستم عشق بذارم اسم اون اتفاقو،

یه سفری بود، به شمال، اونجا یه اقایی بود و همسرش، فاصله سنی اونا خیلی زیاد بود میشد اشتباه کنی بگی دخترشه، یه دختر ظریف و لطیف و یه مرد چل ساله شایدم بیشتر که یوغور بود گنده بک. ✓یوقور✓. موهای مجعد و بلندی داشت آقاهه که با یه کش مشکی بسته بودش. و اتفاق شوم این بود که عاشق شدم. عاشقِ اون مرد گنده بک، که شبیه ژانوالژان بود برام. ساختمونهای ما روبروی هم بود و ایوون هایی که رو ب دریا بود رو به اپارتمان هم بود.

و نزدیک بودیم و صدای همدیگه رو میشنیدیم و اونها مسافر نبودن، و

مرد خیلی زود متوجه نگاه های من شد و با لبخند جواب میداد. یک روز صبح با صدای بلند مرد بیدار شدم از ایوون با خانمش خداحافظی میکرد. رفتم تو ایوون، ماشین زنش حرکت کرده بود متوجه شدم عمدا داره بلند خداحافظی میکنه. به محض دیدنم چشمک زد. و لبخند.

نمیتونستم بمونم تو خونه در حالیکه میدونستم مردی که عاشقش شدم تنهاست.

زود آماده شدم و از خونه زدم بیرون. به طرف ساحل قدم میزدم و نگران هم بودم سگ های ولگردی که اطراف بودن طرفم نیان.

از کافی شاپ ساحلی یه صندلی گرفتم و بردم دقیقا مرز ساحل و دریا گذاشتم و نشستم.

تعداد کمی دور و بر تو ساحل نشسته بودن یه ماشین پژو بیست قدمی م بود و کنارش یه پیرمردی روی زیراندازی نشسته بود. و یه بچه هفت هشت ساله هم بادبادک به دست منتظر بود.

چند تا مرغ دریایی مرتب دور میزدن و گاه شیرجه میزدن به آب.

کمی دور تر سه تا ماهیگیر، با لباس کار مشغول جا به جا کردن تور بودن

تو همین حال و هوا بودم که صدای مردی توجهم رو جلب کرد. صبح بخیر خانوم، اجازه دارم اینجا بشینمـ. به طرف صدا برگشتم خودش بود. مرد گنده بک. با یه شلوارک چارخونه و دمپایی و

گفتم بله. پرسید صبونه خوردی؟! گفتم نمیخورم. گفت مگه میشه و شروع کرد ب تلفن زدن بهرام! دو تا سینی بیار.

بعد هم نشست رو ماسه ها.



شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ | ۶:۴۰ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |