رو به رو ی من نشسته بود. و من مبهوت بودم که یک آدم چقدر می تونه حماقتش زیاد باشه.
ماریجان گفت به کلمه احمق توجه کن بعد به دخترِ بیچاره برچسب بزن.
گفتم چی براشون مهم بوده که با هم ارتباط برقرار کردن، به نظرم عشق آخرین بهونه ست.
تانیا موهاش رو از صورتش کنار زد و گفت من چند سال از اون مرد فراری بودم همه ش منو پیدا میکرد و پر سوز و گداز از دوست داشتن میگفت همون اولش که فهمیدم متاهله نخواستمش دیگه،
گفتم اخرش شکستت داد و تو، نه به زنش رحم کردی و نه به دخترای اون.
رحم چیه؟ من فقط به عشقش احترام گذاشتم.
جمعه دهم فروردین ۱۴۰۳ | ۱:۳۹ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.