بعید بود اتفاق بیفتد، حالا دو طرف دخترمان نشسته بودیم. سلام کردیم و احوال پرسیدیم و دیگر هیچ. فقط بودیم. حضور داشتیم. ساکت بودیم و بودیم. حرفی نداشتیم. و به آن اندک بودن غریبانه محتاج بودیم. زمان می دوید و من ثانیه ها را می دیدم با همه کش سانی اش. دخترمان که از بینمان برخاست. نگاهم کرد و گفت باید بروم و بی هیچ مکثی رفت. بعید بود اتفاق بیفتد ولی افتاد
سه شنبه هشتم اسفند ۱۴۰۲ | ۲:۲ ق.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.