شهین دختم، ساکن مجزآباد بودم الان نمیدانم کجا هستم، سنم را نمیدانم و خانواده ام را نمی شناسم.
از خواب بیدار شدم. سرم درد می کرد. پیشانی ام منقبض بود و داغ بود. شاید تب داشتم. نمی توانستم تشخیص بدهم. همه جا تار و مبهم بود. صداهای مبهمی می شنیدم. از ذهنم گذشت که می توانم مرده باشم. چند نفر با هم درباره ی جادوی سیاه حرف میزدند و ادغام عرفان مسیحی با عرفان یهودی. کلمات معنای واضحی نداشتند. یکی از صدا ها گفت می تواند انسان باشد که در تسخیر اجنه درآمده است. دوست نداشتم حرفهایشان را بشنوم. یاد م افتاد همین اواخر یکی از دوستانم تحقیقی تهیه کرده بود درباره ی انواع دیوهای دوزخی و خواسته بود آن را بخوانم. و دوست دیگرم کتابی درباره عرفان یهودی به من سپرده بود تا بخوانم و درباره اش با هیچکس حرف نزنم. بله یادم آمد کتابی بود سیصد صفحه ای که به نظرم خیلی سطح نوشتاری ساده و پیش پا افتاده ای داشت حتی مطالبش هم بیشتر شبیه مطالب خانه زنکی بود.
و خیلی به هم می ریزی اگر بفهمی دنیا بر اساس مطالبی خانه زنکی، ساخته شده است و شکل گرفته است.
وای این همه رنج و یک ماجرای پیش پا افتاده ی خاله زنکی
اوه
انگشتانم درد میکند و کمرم گز گز میکند .
صدای گفتگو همچنان ادامه دارد . بوی سیب زمینی خام و گِل به مشامم می رسد،
صدای دخترجوانی را می شنوم، که درباره تاریخ یک مراسم مذهبی صحبت میکند.
سردم شده است، سرم گیج می رود. میخواهم اسامی دیوهای دوزخی را به یاد بیاورم. کلمه شیطان پرستی به ذهنم می رسد. بازویم درد میکند.
به خواب میروم.
.: Weblog Themes By Pichak :.