گلاره، گریان و با صورتی ملتهب روبروم نشسته در حالیکه اشکاش بند نمیاد، میگه هیچی نگو فقط میخوام احساس و فکر الانمو بگم
و گفت و گفت و گفت
و گفت میخواد دور باشه از همه
و اینکه متنفره از خودش و
تا ساکت میشد ازش میخواستم حرف بزنه و ادامه بده از احساسش فکراش
و میگفت
گفت چ اتفاقی براش افتاده وقتی دیروز رفته بوده پیش مشاورش
و
.....
بهش اطمینان دادم که حال و هواش طبیعیه
بعد هم براش گفتم خیلیامون میرسیم به این احوال
.....
حوصله ندارم حرفامونو بنویسم
چون حین نوشتن پیام بدمزه ای دریافت کردم.
......
هر چی پیش برم روزهای تلخ و زهرماری بیشتری رو تجربه خواهم کرد .
برم حال گلاره م بپرسم .
چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۲ | ۳:۲۵ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.