اشکهایم از درد نیست
ذات شمع برای افروختگی اشکیدن است.
کتفم درد دارد.
شبیه دردی که آشنا ست.
زخم روی مچم همچنان هست نه بدتر می شود نه بهتر.
آدم می تواند خودش مرکب شود. نور شود، کلبه شود. یعنی میتواند خالق ِ نیازمندی هایش باشد.
اسب خوب است یک اسب تند رو و چالاک.
.......
چند روز پیش تمام دوستی ها را بالا آوردم. نگاه تازه دارم به آدمها، به قلب ها. به زبان ها.
دو ساعت درباره خودش حرف زد که ببیند آیا به درد زندگی مشترک می خوریم یا نه.
آنچه از خودش گفت و گفت و گفت هیچ ارزشی نداشت در برابر آنچه خودم دریافتم و آن یک نکته ی ریز بود، دانستم آدمها را تحقیر میکند و خودش را بالا بالا بالا می برد. بادکنک بود. نمی فهمید همه هویتی که ساخته برای خودش، باد است، و با یک ضربه ی نافذ یا حتی با کمی حرارت، منفجر می شود و نابود. تکه هایش سقوط می کند.
مهم نیست چقدر محترمانه، دیگران را تحقیر کنیم. مهم این است داریم تحقیرشان میکنیم.
مهم نیست چقدر زحمت کشیده ای و علم و دانش جمع کرده ای وقتی شعورش را نداری در برابر دیگران خاضع و خاشع باشی.
آنقدر گفت و گفت و گفت در خودش پیچید. در آن بین سوالاتی هم از من پرسید و خیلی دقیق و موشکافانه گوش میداد که عالی باشم و غلطم را بفهمد و من گفتم و گفتم و وقتی بین حرفهایم می پرید دیگر حرفم را ادامه نمیدادم، آنقدر خودشیفتگی داشت که متوجه نشود.
راستش اعتراف میکنم برای بار هزارم یا بی نهایتوم، فریب خوردم، سره از ناسره ، تقلبی از اصل....
.....
بخواهی در این سیستم شاغل شوی باید شبیه خودشان دروغگو و ریاکار و کثیف باشی. باید حیله گر و خبیث باشی. دغلکار باشی و چاپلوس و چرب زبان و الا این جماعت ِ نادان سالار عمرا بگذارند.
پارچه های روی سرشان هر روز چون شکم و نفس هاشان فربه تر میشود و فرزندانشان رسواگرِ عمری نقاب پرستی هاشان.
لکه های شیطانی بر پیشانی هاشان و سر به سجده و اما در لشکر شیطان، دوزخشان را عمیق تر می سازند.
..........
طلسم شده بود، هیچ خائنی نمی توانست به او نزدیک شود.
.......
زنی زشت در آینه بمن خندید از او خوشم آمد.
.....
منتظرند خدمت کنم
مادرجان ایمان دارد من پیشخدمت خودش و بچه هایش هستم.
من هم جای او بودم ایمان که چه عرض کنم یقین می داشتم این زنِ بی عرضه لیاقتش همین خدمتگزاری ست.
غذا یشان را پخته ام، ظرفها را شسته ام . شش نفر ادم نشسته اند منتظر که بروم بساط شام را آماده کنم.
و من بدنم درد دارد. چشمهایم. پاهایم. کتفم. قلبم. اینجا دراز کشیده ام و می نویسم. می نویسم. هر چه به ذهنم می رسد می نویسم.
.....
اذرخش می گفت هدف اگر کشش داشته باشد آدم تلاشگر می شود. قدرت هدف بسیار مهم است.
من به هدفم فکر کردم. گشتم تا بیابم اما امروز تمامش تنها نبودم حتی از دیشب.
با این حال مرگ مهمترین هدفم است. می خواهم برای مرگ اماده شوم. بروم انجا که مرا منتظرند.
اگر فرهاد مرا یادش مانده باشد
یا اگر پدر جان فراموشم نکرده باشد.
فقط این دو نفر می توانند منتظرم باشند.
.....
.: Weblog Themes By Pichak :.