داستان شروع شد. غیر از خدا هیچکس نبود. تا چشم کار می کرد، هیچکس نبود. در هیچ جهت، هیچکس نبود. تا پیش از این مطمئن بودم، که خیلی ها هستند. صداها همهمه ایجاد می کرد. همهمه و هیاهو و قیل و قال. که همه اش به درد نخور بود. کیلو کیلو کلمه های بی فایده و در بینشان کلماتی درخشان بودند.

کلمات چاهند.

کلمات جادو اند.

کلمات دامند.

کلمات سحرانگیزند.

کلمات

کلمات

کلمات

آدمها کلماتند؟ یا خالق کلماتند؟

من کلمه هستم؟

یا خالق کلمات؟

من هستم......

من نیستم... دیگران نیستند..... این توهمِ بودن چیست؟ که در ازایش سؤال خواهم شد؟

....

استادخان میگوید یا من می پندارم که می گوید کافی ست خودا شوی از بودنت آگاه شوی بعدش هر چه خوشنودت میکند انجام بدهی در واقع خدا انجام داده است. به این ترتیب من آزادم هر کار که حالم با آن خوب است انجام بدهم. و حال خوب یعنی خودا.

....‌‌

این کلمات استادخان برایم غریب است. می توانم با نابودی دیگران حالم خوب باشد یعنی خودا خواسته که ویرانگر باشم؟

.....

استادخانی وجود ندارد. من باورش کرده ام. غیر از خدا هیچکس نیست. خدا هم هیچکس نیست.

....‌‌

همچنان در توهم بودن دست و پا می زنم.

بگذرم.

.....

می نویسم. کلمات را انتخاب میکنم. و

در بودنهایم در رنجم.



دوشنبه ششم آذر ۱۴۰۲ | ۱:۱۰ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |