به یاد میچ آلبوم.

دیروز وقت ناهار صدای پرپر زدن پرنده ای از راه پله ها به گوشم رسید، علیرغم میلم برخاستم و در را باز کردم و یاکریمی را دیدم که خودش را به پنجره می زند، با دیدنم ارام گرفت و کنار پنجره نشست. گفتمش این پنجره ها توری داره وا نمیشه که بری باید از همون راهی ک اومدی برگردی، مات نگاهم میکرد. ادامه دادم میشه برات درو باز بذارم بیای از در ایوون بری. میتونی هم لونه بسازی همینجا بمونی. و رفتم به ناهار.

بعد از ناهار هم خوابیدم تا شب

دو ساعت بعد از غروب بیدار شدم با فراموشی.

مادرجان گفت اون یاکریم که گیرافتاده بود گربه خوشگله خوردش.



چهارشنبه یکم آذر ۱۴۰۲ | ۳:۳ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |