چه اتفاقی برام افتاد

چـه اتفاق هایی؟!!

سال جدید زندگیم اونقدر جدا شدن داشتم که باعث تعجب خودمه.

شخصیت هایی که تا حالا کنارم یا تو زندگیم به نوعی بودن، بعضیاشون به شکل شتابنده ای، فاصله گرفتن

یا من فاصله گرفتم ازشون

تا قبل از این مرزبندی هایی وجود نداشت

بخشندگی ها به وفور تکرار میشد

... "آدمهایی که مدیریت بخشندگی ندارند، افراد کم ارزش و" شن واری" به نظر میان"...

دقیقاً دقیقاً زمانی که پاسخی متفاوت به رفتاری تکراری، داشته باشی، برخورد متفاوتی خواهی دید.:

پریسا هر بار بهم دروغ میگفت، و من میگفتم دروغش بهم ضرر نمیزنه، پس باهاش ادامه میدادم.... پنهان کاری میکرد و میگفت من همه چیو بهت میگم، راستش رازهاش برام کنجکاوی ایجاد نمیکرد ولی حسم این بود منو بازی میده با رفتار و گفتار دوگانه ش. و راستش توی دوستی های صمیمانه یه امواجی تبادل میشه که حتی قابل بیان نیست، اما گریز ایجاد میکنه، حس صمیمیت که خدشه دار شه، فاصله باید اتفاق بیفته و من چون وابسته بودم به روابطم، کند و کاو نمیکردم چی درسته چی غلط، و با حساب کتابای خودم تحمل میکردم ناخوشایندی ها رو.

تا اینکه متوجه شدم اینکه دارم پریسا رو آزار میدم برای اینه که مرزگذاری هام نوسان دارن، طفلک متوجه نمیشد بالاخره چیکار کنه، ...

بهم برچسب میزنن که دل نداری، سردی یخی، تبعیض قائل میشی،

درست هم میگن،

من تا حالاش تکلیفم با خودم روشن نبود. هر کسی بهم لبخند میزد و ابراز محبت میکرد خودمو بهش مدیون میدونستم.

و بالاخره با جستجو در رفتارها و احساسات و عواطفم متوجه شدم باید مشخص کنم چی میخوام از هر رابطه.

.... بی احترامی ها برای هر کسی یه جورایی تعیین میشه و من بلدش نبودم و اجازه میدادم بقیه با تعاریف خودشون باهام رفتار کنن، و به نظر و ذهنیت خودم اهمیت نمیدادم..

.....

مهدیس چرا رفت، دیشب تو خواب دیدمش داشت باهام حرف میزد و خنده ش گرفت و گفت اِ یادم نبود دارم باهات حرف میزنم. قهر مهدیس، زخم بزرگی شد توی دیواره ی قلبم. من خیلی دوسش دارم. یا بگم داشتم. دوست داشتن های زیاد هم دلیل نمیشه طرف مقابل، به دلخواه و خوشایند ما رفتار کنه، همه اختلافمون در ظاهر سر این ایجاد شد که اون گفت از طرف تصادف شکایت نکنیم، من گفتم اگه هیچکدومتونم باهام نیایید خودم شکایت میکنم. بعدش حتی خونه من اومد، از خودش پذیرایی هم کرد اما بیرون منو می بینه تو چشامم نگاه کنه سلام نمیکنه.

.......✓

یه دوره ادبیات رفتم برای چند هفته، اونجا یه آقایی بود، که خیلی اتفاقی پیش اومد و یه گفتگوی کوتاهی بینمون رخ داد، بعدش هر بار که می دیدمش، باهام صحبت میکرد، از زندگیش گفت، از تنهایی هاش، از عشقش، از رنج و درد و اندوهش و هر بار برام یه شاخه گل رز میاورد. من هم می شنیدمش، و احساس همدلی داشتم، "راستش هیچ رفتار دیگه ای به ذهنم نمیرسید". بعد یهو ساکت شد. و رفت که رفت و هیچ اثری از خودش باقی نذاشت.

......✓

از جادوگر هم بخاطر توهیناش فاصله گرفتم، چندبار بهم فحاشی کرد گفتم دوست ندارم این جوری باهام حرف میزنی میگفت سخت نگیر دوستیم دیگه، اخرین بار یه چیزی رو برام توضیح داد ، سوالی پرسیدم که نقد میکرد حرفاشو، عصبانی شد و گفت هیچی نمی فهمی.....

این بار تصمیم گرفتم متفاوت رفتار کنم. کاغذهایی که از حرفاش روش نوشته بودم رو پاره کردم و ریختم جلو پاش،

و به این شکل جدا شدیم.

.......

این از چهار مورد که نوشتم، موارد دیگه هم هست که اوه مای گاد

مجبوریم حامی خودمون باشیم

...

وای چند دقیقه ی دیگه برق میره، لعنت به بی عرضگی ها و سوئ مدیریت ها، لعنت به هر چی انرژیه بی خاصیته.



چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ | ۱۲:۵۲ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |