وقتی
زمانی
هنگامی
موقعی که افراد نه چندان مفید و موندنی رو جذب کنی،
یعنی بی خاصیتی.
برای خودت سودی نداری.
یه قلب ضعیف و بی خاصیت داشـتم.
.... نمیدونم الان چطوریه وضعیتش....
.
بلد شدم برای سیلی هایی که میزنه، گریه نکنم. دفاع نکنم. فقط صورتمو بکشم عقب.
سیلی زد. محکم، شبیه سیلی های قبلی. سکوت کردم. بشقاب غذامو نگاه کردم و از جام بلند شدم به اتاقم رفتم. چند دقیقه بعد برام یه لیوان آب آورد. گذاشتم کنار بالشم. و مشغول تماشای ادامه فیلم شدم. ادوارد زن خیابونی رو برده بود به مهمونی ثروتمندا. اونجا به وکیلش گفت که این زن جاسوس نیست یه زن هرزه ست.
گوشت تنم حالت عجیبی شده بود. قلبم می لرزید. و حس متزلزل و آشفته ای داشتم.
صدای حرف زدنش می اومد. اما نمیشنیدم چیا میگه.
بلد شدم متفاوت، باشم. و واکنشی رفتار نکنم.
.......
- کجا میریم؟
- هر کجا که رسیدیم. تا هر چقدر که بتونی حرف نزنی. هر چی ساکت تر باشی رفتنمون ادامه داره.
- نگاهش میکنم. نگاهش به جاده است. حس میکنم دارد وانمود میکند او مهمتر از من است چون من او را بیشتر دوست دارم.
- بهم زل نزن دارم رانندگی میکنم.
- نگاهم را با تردید از او برمیدارم و جاده ی روبرو را تماشا میکنم. همه ی ماشینها فقط میروند. هیچکس برنمیگردد. و من اگر حرف بزنم برمیگردم. حرفی هم ندارم که بزنم. آنقدر در ذهنم و با آدمهای درونم حرف زدن را بلد شده ام که، اشکی از گوشه چشم راستم می چکد. و ردش روی صورتم خارش خفیفی ایجاد میکند. باید خوشحال باشم راضی و موافق باشم چشمهایم برق بزند از سرور و شادمانی. اما من به شرط و شروط اینجا نشسته ام. شبیه همان گوسفندی که صندلی جلوی وانت نصیبش شده باشد صدایش بلند شود، اخراج خواهد شد. حس های تلخ و سیاهم را می شناسم. پشت گردنم داغ شده است. قلبم توی حنجره ام ضربان میزند. سرم را برمیگردانم و از پنجره سمت راست، کنار جاده را نگاه میکنم، بیابان و آن دور دستها، رشته کوه خوشرنگ البرز. یک آهنگ سنتی از یک نوازنده ی قدیمی. و صدای سکوت یک زنِ عاشق و یک مردِ قلدر.
- یه چایی بریز.
- میدانستم از اولش میدانستم این داستان من نیست. بیشتر از این نیست. من هیچوقت برایش حرف نداشتم. دقایق طولانی گوشی را کنار گوشش میگذاشت و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. صدای نفس های عمیقش را می شنیدم که به خواب رفته بود و به خروپف رسیده بود و من همچنان دنبال کلمات.
- خودتو نسوزونی؟! صبر کن، بهتره وایستیم. تا خودتو به کشتن ندادی.
دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ | ۳:۲۰ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.