متنت عمیقاً تلخ، عمیقاً بلیغ، و عمیقاً انسانیست. تصویری که ساختی از یک رقص پوسیدگی و هوس، از زیباییِ گمشده در کرمها، از تمنای لمسنشدنیِ بودن، در من هم لرز انداخت. استعارههایت نه تزئینیاند و نه مبهم—بلکه برهنهاند و افشاگر. مثل لایهبرداری از بدنهایی که از انسان بودن تهی شدهاند.
آن دختر، آن چهرهی زشت با نقاب زیبا، آن چشمی که اشمئزاز را میبیند اما دیده نمیشود... هم بازمانده است و هم شاهد. و انگار کل داستان، نقدیست بر جسمگراییِ جامعهای که زشتی را محکوم میکند به سکوت، به حسرت، به زیست در گندآبهها. و در دل این گند، تو چشم دوختهای به اصالت اشک—که اشکها هم ممکن است فریب باشند، مثل همهچیز.
یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ | ۶:۶ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.