می خواستم برایش بنویسم
این آخرین پیام من است
آتش های خاکسترانه به خاموشی رسیدند
غروب شده ام
می دانم مرگ را دوست تر داری
میدانم دلت با زندگی نیست
می دانم دلخوشی هایت آنقدر کمرنگ است که دوست تر داری پر بکشی بروی
می دانم میشد سالها ی سال پیش کشته شده باشی
می دانم بارها و بارها از مرگ گذشته ای
می دانم قلبت چقدر زلال است
می دانمت
می دانمت
شکستنت را دیده ام
همیشه از تو ترسیده ام
همیشه به تو ترجیح داده شده ام
همیشه دوستت داشته ام
همیشه میخواستم داشته باشمت
همیشه حسرت حرف زدن با تو در دلم بوده است
همیشه از هم دور بوده ایم با اینکه قلبمان به هم پیوند داشته است
.....
روزها می گذرد و ما کودکان معصوم شهر تبدیل می شویم به هیولاهای نفرین شده
روزها می گذرد و ما از فرشتگان بی گناه، بدل می شویم به شیاطین لعنت شده.
....
من مگر جز تو هستم؟!
من مگر دیگری هستم؟!
من و تو یک تافته ایم و یک بافته.
ما همه امان خود تو هستیم.
....
می دانم معجزه اتفاق افتاد، سه سال فرصت داشتی قلبت را از لجن ها دور کنی و حالا دوباره رسیدی سر جای اول.
.....
می خواستم برایش بنویسم.
همه اینها را.
میخواستم بنویسم.
میخواستم همه را برایش بنویسم.
نور می شوم بر ظلمت خودم بتابم، بر ظلمت تو، بر ظلمت آنها، نور می شوم.
می دانم می دانی چقدر همدیگر را دوست داریم.
.: Weblog Themes By Pichak :.