من در تنه ی گسترده ی درختی که پژمرد خانه داشتم، حالا اما به خاک رسید و من هنوز بر خاکم. سیمایش روشن بود و من خواستم در آغوشش بگیرم که محو شد،

گاهی انتظارش را نداری و داری و دیر میشود، دیر می شود.

داستانش را خواستم بنویسم اما ننوشتم. و کتاب زندگی اش تمام شد.

امروز بعد از مرگش اولین کاری که کرد به خوابم سر زد. با لبخند. و رنج دیگری با مرگی تازه، پایان یافت.



دوشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ | ۶:۲۱ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |