دیشب تو مهمونی/گودبای پارتی آرش/ به چندتا از کاراکترام گفتم که دارم می نویسمشون. بیشتر به خاطر اصرار جواهر.

هوشنگ هم بود تو جمع، شقایق هم بود، و خود آرش. گفتم از شقایق نوشتم، جواهر گفت من نقش اصلی رو داشته باشم، آرش گفت من کجای داستان هستم. همسر سابق که وارد شد گفتم نقش اول ایشونه، آرش تعجب کرد، جواهر هم، حتی هوشنگ، اما شقایق می دونست همچنان ساکت بود. چند نفر دیگه هم به جمع اضافه شدن، دیگه بحث نوشتن رها شد. به نفع من.

دیروز روز خیلی شلوغی بود، یه جدال با اردلان، اتفاق افتاد، بهش گفتم ازم دور شو، گفت ساده بگو یعنی باهات حرف نزنم، گفتم بله گفت باشه و رفت.

رفتم یه کنج ساختمون شرکت و حسابی حالم گرفته بود، تب کرده بودم. یه دلنوشته از این حال گرفتگی نوشتم. هوشنگ پیداش شد، و ازش درباره مسخره شدنه پرسیدم همون چیزایی که پست قبلی نوشتم. اشکان امیری داشت رد میشد حرفای هوشنگ رو شنید کنارمون نشست و گفت بحثتون خیلی خوبه حیف کارم زیاده، همچنان مشغول با لپتاپ پیشمون موند.

با حرفای هوشنگ متوجه شدم بالغانه رفتار نکردم، با اردلان. و

.....‌

با اردلان تماس گرفتم و براش درباره آسیبی که با حرفاش بهم زده بود گفتم. گفت خیلی بدتر از این ها میتونه بهم آسیب بزنه، فقط چون دوستم داره این کارو نمیکنه.

.......

خوابیدم و خواب آشفته ای داشتم.

صبح زود نادر تماس گرفت که باید بیای شرکت. رفتم.

......

دقایقی گذشت اردلان پیداش شد و شقایق هم که اصلا نرفته بود خونه.

اردلان شروع کرد به تفتیش عقاید، اشکان امیری هم اومد.

سوال جواب کرد و تهش گفت، من شکست خوردم چند بار تکرار کرد و تهش گفت یاسمن منو شکست داد. گفتمش چرا اینو میگی، گفت خیلی از علاقه م بهت کم شد، خیلی دوستت داشتم، حس زیادی بهت داشتم گفتمش دیروز عصر هم فرید این حرفو بهم زد گفت اره دیروز خیلی افتضاح بودی. /منظورش حرف زدنامه و عقایدم و شخصیتم/

گفتم من زیاد گیر نمیکنم به حس ها و قضاوت ها،

گفت همینه که بده،



سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ | ۱۰:۴۷ ق.ظ | یاســمن بــــــــهاری |