ژامنا دنبال خودش راه افتاده بود تا با خودش حرف بزند اما خودش انگار کر بود بی توجه به ژامنا سیگارکشان پیاده رو را طی میکرد.

پیاده رو را طی میکرد دیگه چجورشه، یه جور دیگه بگو که داشته تو پیاده رو راه می رفته.

تو خواستی بنویسی همونجوری بنویس که درسته، من دارم برای خودم می نویسم، نه برای ادبیات و فرهنگ ایران.

برای خودتم مینویسی خب خلاصه چند نفری که میخونن، دیگه این نوع ساختارشکنی نوبره والله، اصلا ساختارشکنی نیس بدعته

هههه خندیدیم یارو اسم اختراعشو گذاشته کامپیوتر، ساختار محبوبت میگه بگیم رایانه، اون ساختارشکنی نیس؟ کش لقمه، هاهاهاها آخه کدوم آدم عاقلی اسم خاص رو تبدیل میکنه به توضیح

بیخیال از ژامنا بگو. سیگارکشان هم الان ساختی آره؟!

ها اما درازآویز زینتی رو من نساختم. 😂🤔 خب داشتم میگفتم ژامنا دنبال خودش راه افتاده بود. تو تا حالا دیدی این ارواحی که دنبال خودشون می افتن؟! تا به خودشون هشدار بدن؟!

نه ندیدم.

دقت نکردی ها و الا کور که نیستی.

ندیدم،... از ژامنا بگو دنبال خودش افتاده بود تو پیاده رو و خودش سیگارکشان پیش میرفت.

خودش تصمیم داشت دوست دختر سابقشو آتیش بزنه. ژامنا نمیخواست این اتفاق بیفته. وقتی خودش وارد پارک شد و روی نیمکت نشست ژامنا کنارش نشست. خودش با خودش حرف میزد و راههای مختلفی رو مرور میکرد. ژامنا هر چی تلاش کرد خودش نشنید و متوجه نشد که نشد. ژامنا ناامید شد و به ذهنش رسید بره پیش بهار، بهار یکی از دوستای اینترنتیِ خودش بود. وقتی رسید پیش بهار، بهار داشت کتاب بادبادکباز رو میخوند. ژامنا بهار رو صدا زد و منتظر واکنش بهار شد. بهار همونجور که کتاب روبروی صورتش بود سرش رو بالا آورد و به اطراف نگاه کرد.

بالا آورد آدمو یا استفراغ و تهوع میندازه،

بندازه مشکلش چیه،

میشه بگی سرشو بلند کرد.

باشه ملا غلط گیر، سرشو بلند کرد و دور و برو نگاه کرد. ژامنا گفت بهار تو رو خدا به خودم زنگ بزن. بهار کتابو بست و گوشیش رو دستش گرفت، دنبال شماره ژامنا گشت. و بعد تماس گرفت. ژامنا جواب نداد. بهار دوباره شماره رو گرفت و همزمان کتاب رو باز کرد و به خوندن ادامه داد. چند دقیقه بعد زنگ گوشی به صدا در اومد، اسم ژامنا روی صفحه گوشی مشخص بود. بهار سلام کرد. ژامنا با صدای آشفته و پرخشمی شروع به فحاشی کرد. بهار به قهقهه خندید. ژامنا گفت نخند واقعا عصبانی ام. بهار گفت چی شده مگه؟ ژامنا گفت آوای نکبت بهم خیانت کرده. کثافت پولای منو میگیره میره با مرتیکه

میخوای فحشها رو هم بنویسی؟

نه عزیزم نگران نباش از بوق قطار استفاده میکنم. چرا نمیذاری بگم چی شد.

نه که معلوم نیس چی میشه. برا نهال کوچولو هم بگی بقیه شو برات میگه ولی خب مناسب سن نهال نیس ماجرا.

بیمزه، بگو اگه متوجه شدی

بهار قانعش میکنه که نره دختره رو اتیش بزنه و خلاص

اصل هنر هم همینه دیگه که من بتونم همینو که میدونی هنرمندانه به تصویر بکشم.

هنرمند عزیزم نهایت هنرت همون بود که یه روح رو آوردی دنبال خودش کشوندی که مانع خطای خودش بشه. ایده خوبیه. اما نتونستی درش بیاری.

اگه خودت، خودم نبودی..... حیف

حیف



پنجشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۳ | ۷:۴۳ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |