البته یک ربع از کلاس دو ساعته بیشتر نمانده است. علیرغم تمام بیش فعالی ام توانستم نزدیک دو ساعت، ساکت بمانم و حرفهایشان را گوش بدهم. آنها شهری هستند و من یک زنِ کولیِ بی سواد که به زورِ دوستان، در جمع شهری اشان چپانده شدم.
شبیه همان بچه هایی که به دور از تمدن نگه داشته شده بودند در قبائل بدوی و بعد دزدیده شدند و کشانده شدند در میان مردم متمدن.
استاد دارد حرف می زند و من اینجا دارم می نویسم. کلمه ی هنوزاهنوز کلمه ای است که از استاد می شنوم.
شعرهای اروتیک زنان سومری را خوانده اید؟؟
سومری ها یکی از سه تمدن پایه ی تمدن های بشری هستند.
........
باید بپذیرم کولی ام و به این ترتیب استاد جدیدم اجازه بدهد دور آتش بنشینم. هرچند من حتی خوابم برد. وسط قصه ای که آقای مبصر می خواند.
......
بیماری های متلاقی شده ام، رمق برایم نگذاشته اند و الا خیلی هم شخصیت بی شعوری نیستم. استاد داره می خنده. نمیدونم به چی. میگه همتون رفتین بوشهر... منِ کولی هم رفتم.، لابد رفتم وقتی ایشون میگه. اهان داره به شعر زن سومری می خنده.
لوح سومری.... شعرهای با شکوه اروتیک...
قصه ی پنجم بود از کتاب ترس و لرز. من از سنتی ها خوشم نمیاد. از قبیله خوشم نمیاد. از روستا خوشم نمیاد. و هرگز هم دروغ نمیگم. با اینحال. برای همش احترام قائلم.
استاد بمن گفت پول تو رو نمیخوام. بیا اینجا فقط ما رو تماشا کن.
ساعت ده شد. برم پایان بندی کلاس، حضور داشته باشم.
من زنِ خوشبختی هستم. تا پنجاه و یکسالگی هم باز متولد شدم.
.: Weblog Themes By Pichak :.
