در دلم بود آنچه در نگاه تو جریان داشت.

تکیه داده بر باد، افسونم.

افسانه خواستنت تا بن بست آخرِ نفس هایم در بیعتی سرمدی.

به دستهای بی حوصله ی غسال می اندیشم آنگاه که تنم را برای همآغوشی با خاک، تطهیر میکند

دستــــــــــها و چشمهایش که بر گورستان تنم، بی خبر از افسون ها، می چرخد.

و عشق می سوزاند در شعله های نامرئی اش بی آنکه توانسته باشد افسونم را به ماجرا بسپارد.

و من نیز زنی می شوم که خورشیدهای بسیاری در قلبش به غروب نشسته در چارچوبِ ناگزیرِ گور.

به چشمهای غسال می اندیشم که بی هیچ واهمه ای جسمم را برای آخرین بار به آب میزند.

.......

کوچه باغ های وسوسه، به دامم انداخته بود و من عابری بودم که چند دانه توت چیده است.

و تو افسونه ی تقدیرم به وقت مستی آنجا آن گوشه از بی خبری هایت عطر یادم را می نوشی.

.....



یکشنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۳ | ۴:۰ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |