ما حتی خودمون رو نمیشناسیم

اکثر آدمای دنیا هیچی از خودشون ندونسته می‌میرن

می‌خوام بگم حقیقتِ تو و بقیه آدما و اون مورچه های بالدار، حتما هم حقیقت مهیبی‌ه

ولی مهربانه... چون حتی به اندازه‌ی مورچه خودشو تنزل داده تا ما ببینیمش...

حتی به اندازه‌ی گلبولای سفیدی که هیچوقت دیده نمیشن... ولی دارن تلاش میکنن تا تو رو زنده نگه دارن...

پس برای دیدن زیبایی و مهربونیِ خاص خدا هم باید چشم قوی تری داشت... باید در نظر گرفت که میشد توی همون کودکی مُرد. همون موقع که جنبهٔ جدیِ زندگی رو نمیدیدیم. یا ازش میترسیدیم.

حالا فرصت داریم جنبهٔ جدی زندگی رو همون مهربانیه بدونیم.

مهربانیه رو همون قدرتش بدونیم. چون اگر انقدر قدیر نبود، انقدر لطیف و پنهان هم نبود...

لطفش رو همون علمش بدونیم. چون اگر انقدر دانا نبود، انقدر مربّی خوبی هم نبود.

تربیتش رو همون جلال و عزتش بدونیم. چون اگر شکست‌ناپذیر نبود، دست از بشر می‌کشید و مثل حیوان سرگرمش می‌کرد...

آره. حقیقت، بزرگ و ترس‌ناکه. خودش هم اینو می‌دونه... بخاطر همین تمام هنرش رو به خرج داده تا حتی بچه‌های بی‌دفاعی بتونن توش شیر بخورن، بغل بشن... نوجوان های ریزه‌ای بتونن نرم نرم الفبا رو هجّی کنن. بتونن بفهمن که هر آنچه از مادر میفهمن، مقداری کلمه‌ی محبته، و مقداری جهل و مقداری ترس و وسواس. جوان‌های زیادی در دل همین حقیقت مهیب، تونستن عاشق بشن و دست معشوقشون رو بگیرن... ولی بعد بفهمن او هم از کمی نیاز و کمی منفعت درست شده و رهاش کنن...

ای گلِ یاسمن که روییدی

خاک خوردی و نیک بوییدی

ای که دلتنگِ شورِ خویشتنی

در خودت هرکجا رَوی، وطنی

تو به پهنای آسمان، شفاف

بر تو بنشسته از جهان، اوصاف

نرم و آسان و مهرْبان هستی

هدیه‌ای بهر دوستان هستی

جز به حق، هیچ‌جا نغرّیدی

از دلِ لایقان نبرّیدی

بس که میخواهمت که خوش باشی

خوشم از اینکه بنده‌کُش باشی

گُل برای تو؟! زیره و کرمان؟!

شعرِ مدحِ تو؟ کوزه و همدان؟!

تو که یک باغِ نرگسی، به دلت

خرِ توصیف، مانده توی گِلت

اسب تو، اسب شاهِ کرمانشاه

دست دشمن، ز دامنت کوتاه!

بپذیر این دو بیت را از من

یا بخور آبِ تازه از کُلمن! ☺️

دوست عزیزم احمد.ب.



یکشنبه پنجم آذر ۱۴۰۲ | ۳:۱۷ ق.ظ | یاســمن بــــــــهاری |