یه ریزه بین رنج های شکننده، الطاف خوشایند و دلپذیر هم، پیش اومده و کاش همچنان پیش بیاد.
پریروز یکی دو ساعت تونستیم من و پسرکم با هم وقت بگذرونیم و هر دو. چقدر خوشحال میشیم از دیدن هم، "این برام خیلی ارزشمنده"
توی مهمونی هم خوب گذشت بهم. نگاه های چهره های خوشرو و صادقانه رو خیلی دوست دارم، چهره ای که به محض دیدنم لبخند بهش میاد از بهترین مناظریه که باهاش مواجه میشم.
دیروز هدیه، هم کمکم کرد و شعرامو پی دی اف کردم، و برا هر شعری اسم تعیین کردم.
و شبش علیرغم تصوراتم، دوستامو دیدم، دوستانی که بشدت دلتنگشون بودم.
و دختر نازنینم که چقدر قدرتمند از رنجهاش میگه و دردهاش رو با دقت توضیح میده و توصیف کردنش عالیه.
دیشب با نهال کوچولو اول رفتم مطب دکتر که یادم نبود روز پزشک رو به ایشون تبریک بگم، و بعد رفتیم یه غذاخوری سنتی شمالی دو تا غذا محلی مثلا، سفارش دادیم اسم یکی پنیر برشته بود یکیش هم سنتی شده ی غذای اروپایی، بندری بود. من از هیچکدوم خوشم نیومد اما بدم هم نیومد.
دیدار با آقای تندیسِ، هم که فراعالی بود، با همه قلبم به آرامش رسیدم.
عصرش هم مادرجان رو بردم دیدن پسرش، خان داداش تب داشت گویا، اما چشمهاش رو باز کرد و بعد از سه ماه مامان تونست نگاه پسرشو ببینه.
پریروز امیرخان که باهام تو قیافه بود، اومدش خونه م، و کلی حرف زد و فقط شنیدم من و بعد پاشد ظرفهای توی سینکو شست و بعد از وعده و وعیداش با مادرجان، خداحافظی کرد و رفت.
می فهمم که هر آدمی تحمل رنجها و مصیبت ها رو نداره. 😕.
مهدیس رو هم دیدم سلام نکرد باز هم، اما با هم حرف زدیم، خنده ش گرفت و من گیر ندادم ب هیچی،
با همه قلبم این آدمها رو دوست دارم و میتونم درک کنم گاهی آدمها واقعا حال دلشون خوش نیست، نمیتونن رفتار درستی داشته باشن.
....
دیروز بالاخره قلم قرآنی برای مادرجان که خریده بودم رسید، و کلی خوشحال شد، یعنی ها، شادی رو تو چهره ش به وضوح دیدم. وای که چقده خوشحال و شاکر شدم.
......
تصمیم گرفتیم با دوستامون که برای ارسلان عزیزمون خیرات بدیم، برا شادی روح اون و آرامش قلبمون.
......
.: Weblog Themes By Pichak :.
