در دنیای کوچک و بسته ی من، دیوارهایی پر از پنجره های باز بود. آن دور دستها که من در کودکانه های خویش، سرگرم بودم هرگز نمی دانستم آن پنجره ها، انواری را به تنم می رسانند که بالهای زیبای پروازم را جان می بخشند.
از آن پنجره ها، شکلشان، یا کیفیتشان چیزی به یاد ندارم، فقط می دیدم در آن سرزمین های دیگر، انسانهایی نفس می کشند که حتی باد گلویشان وصف شدنی ست. کنار آن پنجره ها، هر روز می دانستم من از سرزمینی هستم که حتی جانم را کسی نخواهد دید.
حالا فقط چند روز است از پنجره ها گذشته ام، رد شده ام و از آن سوی دور دستها، زنی را تماشا می کنم که حتی حجم بی پروای پلک های چاقش دیدنی ست.
سه شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۴ | ۳:۳۷ ق.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.
