من از سرزمین بدی ها آمده ام

از غروب ِ زیبایی ها روییده ام.

من از نژاد نامردمی ها تکثیر شده ام، حرفهایی می شنوم که درد را در قلبم به کثرت می کشاند.

و مرگ معمولی ترین اتفاقِ دردناک است.

وحشتی که همه وجودت را در خودش مچاله می کند.

..... آن مرد فضول، می آید که......

..... آن مردِ دیگر تکیه ب دیوار داده جوری به دخترک نگاه میکند که گویی به ...... بدم می آید می روم تا ایستادنش را به هم بریزم.... و انقدر زشت است که نفرت و کینه از اجزای وجودش فضا را می آلاید

... این روزها بد شده ام، خواهرم می گوید چقدر عوض شده ای چقدر متفاوتی و من فقط "خودم تر" شده ام....

زنی به خانه امان آمد ، بعد از سالها و گفت حالا که اتفاق بد افتاده گفتم بیام.... گفتمش با صدای بلند نمیخوام ببینمت سالهاست از خودت و خانوادت دل برداشتیم حالا که مصیبت زده ایم سر و کله ات پیدا شده،

گفت من درک میکنم همراه های مریض حتی شده ما رو کتک زدن، گفتم من بلد نیستم بزنم اما میگم بهت برو و دیگه هم نیا طرفمون.....

.... آن دیگری پیام فرستاد تو رو خدا بگو چی شده

گفتم وقتی محبتی توی دلت نیست اداشو در نیار

.... خواهرم می گوید بد شده ای....

آن زن دیگر تماس گرفته می گوید خبر بدی شنیدیم راسته؟

... و من فکر میکنم چقدر احمق می توانست هنوز در زندگی ما باشد و....

مغزم تابستان تر از تابستان قلبم را می چزاند، ذوب می شوم....

این همه چرند در یک قدمی ام.....

من از نژاد بدی هستم.... من از سرزمین های تاریکم..... من پر از ظلمتم.....

.....

مجموعه ای دست به دست هم داده ایم تا نابود بشویم، تا برویم در ظلمتهای کُمـا، تا به مرگ یکدیگر بخندیم و نگران رنگ چایمان باشیم....

و من به انبوه جنازه هایی نگاه می کنم که به ملاقاتِ مرگ آمده اند.

و مرگ واقعی ترین حقیقتِ زندگانی ست.

.....

چقدر بنویسم تا برسم به انتهایی ترین جملاتِ این آتش.

و مادرم زنی پرستیدنی که دستهایش روشنایی جهانتاب است.

و مادرم زنی که میداند داغی که بر دلش نشسته داغی ناگزیر است.

و مادرم.....

و من....

و رنج زندگی



چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ | ۱۱:۳۹ ب.ظ | یاســمن بــــــــهاری |