میخواستم نماز بخوانم. ایستادم. اما حرفی داشتم که ایستادنی نبود. راز بود. لبه ی تخت نشستم. وسرم را با دستانم گرفتم. دیدم معشوق هایی هستند شبیه خداوند، که امواج متلاطم احساساتت، را تماشا می کنند و
و فقط تماشا می کنند.
دلم گرفت. شبیه نوعی کفر است، اما هست. واقعیت دارد. دلم از خدایی که ساخته بودم شکست. معشوقی که آن همه ارتباطمان با هم خـوب بود. آن همه به او اعتماد داشتم.
دلم شکست از خودم. از ایمانم. از مناجاتم، از تمام دعاهایم دلم شکست.
از اشکهایم دلم شکست. از او از خودم از نمازم. از ادراکم دلم شکست.
ثانیه های محدودی گذشت. معشوق ها اینطوری هم می شود باشند. چیزی در دلم مُرد.
ایستادم برای نماز. در برابر معشوقی که نمی شناسمش. و زبانش را بلد نیستم.
یکشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۴ | ۱:۴۱ ق.ظ | یاســمن بــــــــهاری |
.: Weblog Themes By Pichak :.
